معنی لغوی شغل در فرهنگ لغت نامه ها

scaron;oql

معنی

کار؛ پیشه.

مترادف

۱. پیشه، حرفه، سمت، کار، کسب، مقام، منصب
۲. مشغله
۳. اشتغال، خدمت، عمل، فعل، وظیفه

برابر پارسی

پیشه، کار

جست وجوی دقیق

شغل

لغت نامه دهخدا

شغل . [ ش َ ] (ع اِ) ج ِ شَغْلة. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به شغلة شود.

شغل

لغت نامه دهخدا

شغل . [ ش َ / ش ُ ] (ع مص ) در کار داشتن کسی را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مشغول کردن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). || به کار واداشته شدن ، شُغِل َ به (مجهولاً). (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مشغ

شغل

لغت نامه دهخدا

شغل . [ ش َ غ ِ ] (اِ) مهر خرمن . از کلمه ٔ سجیل . (یادداشت مؤلف ).

شغل

لغت نامه دهخدا

شغل . [ ش ُ / ش َ / ش َ غ َ / ش ُ غ ُ ] (ع اِ) کار. (ناظم الاطباء). کار و بی فرصتی . (غیاث اللغات ). کار. ج ، اشغال . (مهذب الاسماء). ضد فراغ . ج ، اشغال ، شغول . (از اقرب ال

شغل

لغت نامه دهخدا

شغل .[ ش َ غ ِ ] (ع ص ) باکار و کاردار و مشغول . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). مرد باکار. (منتهی الارب ).

شغل

دیکشنری عربی به فارسی

بکارانداختن , تحريک کردن , برانگيختن , سوق دادن , نشان دادن

شغل

دیکشنری عربی به فارسی

کار , امر , سمت , شغل , ايوب , مقاطعه کاري کردن , دلا لي کردن , اشغال , تصرف , سکني , ست , اشغال مال

شغل

فرهنگ فارسی عمید

کار؛ پیشه.

شغل

لغت نامه دهخدا

شغل . [ ش ُ ] (ع اِ) کار. ضد فراغ . سرگرمی . (یادداشت مؤلف ). آنچه مایه ٔ مشغولیت باشد. کارهای نامنظم روزانه ٔ مربوط به نیازمندیهای زندگی : همی بایَدْت رفت و راه دور است بسنده داریکسر شغلها را. رودکی .کار من در هج

شغل

دیکشنری فارسی به عربی

استخدام , بريد , تجارة , شغل , عمل , مهنة

شغل

دیکشنری فارسی به انگلیسی

berth, billet, business, calling, career, collar_, employment, job, line, meacute;tier, occupation, office, place, position, post, profession, pursuit, situation, vocation, walk, work

شغل

دیکشنری فارسی به ترکی

iş, meslek

شغل

فرهنگ فارسی معین

(شُ) [ ع . ] (اِ.) کار، پیشه .

شغل

فرهنگ مترادف و متضاد

۱. پیشه، حرفه، سمت، کار، کسب، مقام، منصب ۲. مشغله ۳. اشتغال، خدمت، عمل، فعل، وظیفه

شغل

فرهنگ سره

پیشه، کار

شغل

فرهنگ فارسی طیفی

مقوله: اختیار آتی ار، حرفه، کسب، کسب وکار، صنعت، هنر، مشغله، وظیفه، فعالیت اشتغال▲، استخدام، خدمت شغلآزاد، شغل دولتی، کار [تولیدی] آمارگری، آهنگری، آینه کاری، باربری، بزازی، بقالی، رانندگی، عطاری، عصاری، عکاسی، علافی، ماست بندی، ماهی گیری، معماری، مسگری، معماری، مکانیکی، . (موارد بیشتر ◄فروشگاه

جست وجوی هم آوا

شغیل

لغت نامه دهخدا

شغیل . [ ش َ ] (ع ص ) باکار و کاردار و مشغول . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). به معنی مشغول . (آنندراج ). و رجوع به شَغِل و مشغول شود.

سغل

لغت نامه دهخدا

سغل . [ س َ غ ِ ] (ع ص ) خوردبدن حقیر باریک قوائم یا مضطرب اعضا یا بدخو و بدخوار و بی آرام یا لاغر و نزار ترنجیده پوست . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بدپرورده . (مهذب الاسماء).

صغل

لغت نامه دهخدا

صغل . [ ص َ غ ِ ] (ع ص ) مرد خرد و حقیرجثه ٔ لاغر باریک قدم مضطرب خلقت بی آرام بدخوی بدخوار. (منتهی الارب ).آنکه بزاد برآمده باشد به تن خرد. (مهذب الاسماء).

صیغل

لغت نامه دهخدا

صیغل . [ صی ی َ ] (ع ص ، اِ) خرمائی که بعض آن به بعض چسبیده ، چون که بشکافند از آن خطوط نمودار شود و کم است که اینچنین درغیر برنی یافت شود. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).- طین صیغل ؛ گلی که بعض آن بر بعض نشسته باشد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).<

شُغُلٍ

فرهنگ واژگان قرآن

کاري که آدمي را به خود مشغول سازد و از کارهاي ديگر باز بدارد

سغل

گویش مازنی

نام محلی در ناییج نور

پسغل

گویش مازنی

کوچکترین - فسقلی

شغل آباد

لغت نامه دهخدا

شغل آباد. [ ش ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان دوغایی بخش حومه ٔ شهرستان قوچان . سکنه ٔ آن 368 تن . آب آن از قنات است . محصول عمده آن غلات و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

هم شغل

لغت نامه دهخدا

هم شغل . [ هََ ش ُ ] (ص مرکب ) همکار. همحرفه . دو تن که شغل یکسان دارند. رجوع به همکار شود.

ام شغل

لغت نامه دهخدا

ام شغل . [ اُم ْ م ِ ش ُ ] (ع اِ مرکب ) درباره ٔ کسی گویند که عزم کاری کند ولی به اتمام نرساند، اصلش چنان است که گویند: زنی پی کاری میرفت در این بین حیض بروی عارض شد و بدون انجام کار برگشت . (از المرصع).

شغل يدوي

دیکشنری عربی به فارسی

بادست انجام شده , يدي , دستي , دستکاري

جواز شغل

دیکشنری فارسی به عربی

اجازة

داوطلب شغل

دیکشنری فارسی به انگلیسی

nominee

تعدد شغل

دیکشنری فارسی به انگلیسی

pluralism

شغل آزاد

دیکشنری فارسی به انگلیسی

self-employment

شغل افتخاری

دیکشنری فارسی به انگلیسی

honorary

شغل داشتن

دیکشنری فارسی به انگلیسی

fill

شغل قضاوت

دیکشنری فارسی به انگلیسی

judgeship

شغل کتابداری

دیکشنری فارسی به انگلیسی

librarianship

شغل نویسندگی

دیکشنری فارسی به انگلیسی

authorship

نامزد شغل

دیکشنری فارسی به انگلیسی

nominee

کاندید شغل

دیکشنری فارسی به انگلیسی

nominee

شغل دغل

گویش مازنی

آشوب - هرکه هرکه - خر تو خر

داوخواه شغل

دیکشنری فارسی به انگلیسی

nominee

شغل آزاد

واژه نامه آزاد

پیشه ای جز شغل دولتی که هر لحظه قابل تغییر است.

جست وجوی مشابه

شغلک

لغت نامه دهخدا

شغلک . [ ش ُ ل َ ] (اِ مصغر) شغل کوچک و بی اهمیت . منصب حقیر و کار بی ارزش : خواستم شغلکی که شغلی هست هست از آن سان که من همی دانم .مسعودسعد.

شغلة

لغت نامه دهخدا

شغلة. [ ش َ ل َ ] (ع اِ) خرمن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). خرمن و خرمنگاه . ج ، شَغْل . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). حدیث : ان علیاً علیه السلام خطب الناس بعد الحکمتین علی شغلة؛ ای علی بیدر . (ناظم الاطباء). || دفعة. (از اقرب الموارد).

شغلی

دیکشنری فارسی به انگلیسی

occupational, professional, vocational

شغله

گویش مازنی

گردویی که از آن به عنوان تیله استفاده کنند

حجر شغلان

لغت نامه دهخدا

حجر شغلان . [ ح َ ج َرِ ش ُ ] (اِخ ) بضم الشین المعجمة و س الغین المعجمة ایضاً و آخره نون حصن فی جبل اللکام قرب انطاکیةمشرف علی بحیرة یغرا، و هو للداویة من الفرنج و هم قوم حبسوا انفسهم علی قتال المسلمین و منعوا انفسهم النکاح فهم بین الرهبان و الفرسان . (معجم البلدان ) دمشق

شغل آباد

لغت نامه دهخدا

شغل آباد. [ ش ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان دوغایی بخش حومه ٔ شهرستان قوچان . سکنه ٔ آن 368 تن . آب آن از قنات است . محصول عمده آن غلات و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

هم شغل

لغت نامه دهخدا

هم شغل . [ هََ ش ُ ] (ص مرکب ) همکار. همحرفه . دو تن که شغل یکسان دارند. رجوع به همکار شود.

اعتصاب شغلی

لغت نامه دهخدا

اعتصاب شغلی . [ اِ ت ِ ب ِ ش ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) اعتصابی که در یک رشته از مشاغل صورت گیرد. اعتصاب قسمتی . (از اقتصاد اجتماعی تألیف شمس الدین جزایری ص 147). و رجوع به اعتصاب قسمتی شود.

ام شغل

لغت نامه دهخدا

ام شغل . [ اُم ْ م ِ ش ُ ] (ع اِ مرکب ) درباره ٔ کسی گویند که عزم کاری کند ولی به اتمام نرساند، اصلش چنان است که گویند: زنی پی کاری میرفت در این بین حیض بروی عارض شد و بدون انجام کار برگشت . (از المرصع).

شغل يدوي

دیکشنری عربی به فارسی

بادست انجام شده , يدي , دستي , دستکاري

تعلق شغلی

job involvement

واژه های مصوب فرهنگستان

میزان یکسان پنداری (identification) روان شناختی فرد با شغلش

رضایت شغلی

job satisfaction

واژه های مصوب فرهنگستان

نگرش فرد به شغل خود که به میزان خشنودی وی از درآمد و محیط کار و علاقه مندی به آن بستگی دارد

جُرم شغلی

occupational crime

واژه های مصوب فرهنگستان

اقدام قابل مجازاتی که با سوءاستفاده از فرصت های شغلی انجام شده باشد

اتحادیه شغلی

دیکشنری فارسی به عربی

اِتِّحادٌ مِهَني

سندیکای شغلی

دیکشنری فارسی به عربی

اِتِّحادٌ مِهَني

جست وجوی متن

هم پیشه

فرهنگ فارسی عمید

کسی که با دیگری دارای یک شغل و پیشه باشد؛ هم شغل؛ همکار.

bushcraft

دیکشنری انگلیسی به فارسی

شغل

on the job

دیکشنری انگلیسی به فارسی

در شغل

اشغال

فرهنگ فارسی عمید

= شغل

loanshark

دیکشنری انگلیسی به فارسی

شغل

jobade

دیکشنری انگلیسی به فارسی

شغل

hists

دیکشنری انگلیسی به فارسی

شغل

occupative

دیکشنری انگلیسی به فارسی

شغل

ایوب

دیکشنری فارسی به عربی

شغل

مقاطعه کاری کردن

دیکشنری فارسی به عربی

شغل

دلا لی کردن

دیکشنری فارسی به عربی

شغل

اشغال مال

دیکشنری فارسی به عربی

شغل

کار و تمشیت

فرهنگ گنجواژه

شغل

bishoplet

دیکشنری انگلیسی به فارسی

شغل

buhrs

دیکشنری انگلیسی به فارسی

شغل

job description

دیکشنری انگلیسی به فارسی

توصیف شغل

inside job

دیکشنری انگلیسی به فارسی

درون شغل

occupation licence

دیکشنری انگلیسی به فارسی

مجوز شغل

Book of Job

دیکشنری انگلیسی به فارسی

کتاب شغل

jobname

دیکشنری انگلیسی به فارسی

اسم شغل

occupation license

دیکشنری انگلیسی به فارسی

مجوز شغل

ست

دیکشنری فارسی به عربی

سکن , شغل

odd-job

دیکشنری انگلیسی به فارسی

شغل عجیب

به دم گاوی بند کردن

گویش تهرانی

کار و شغل دادن

طبق کشی

گویش تهرانی

شغل حمل طبق

جست وجوی هم آغاز

شغل آباد

لغت نامه دهخدا

شغل آباد. [ ش ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان دوغایی بخش حومه ٔ شهرستان قوچان . سکنه ٔ آن 368 تن . آب آن از قنات است . محصول عمده آن غلات و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

شغلک

لغت نامه دهخدا

شغلک . [ ش ُ ل َ ] (اِ مصغر) شغل کوچک و بی اهمیت . منصب حقیر و کار بی ارزش : خواستم شغلکی که شغلی هست هست از آن سان که من همی دانم .مسعودسعد.

شغلة

لغت نامه دهخدا

شغلة. [ ش َ ل َ ] (ع اِ) خرمن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). خرمن و خرمنگاه . ج ، شَغْل . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). حدیث : ان علیاً علیه السلام خطب الناس بعد الحکمتین علی شغلة؛ ای علی بیدر . (ناظم الاطباء). || دفعة. (از اقرب الموارد).

شغل يدوي

دیکشنری عربی به فارسی

بادست انجام شده , يدي , دستي , دستکاري

شغل آزاد

دیکشنری فارسی به انگلیسی

self-employment

شغل اعطا شده

دیکشنری فارسی به انگلیسی

commission

شغل افتخاری

دیکشنری فارسی به انگلیسی

honorary

شغل پردرآمد و بی دردسر

دیکشنری فارسی به انگلیسی

sinecure

شغل دادن به

دیکشنری فارسی به انگلیسی

place

شغل داشتن

دیکشنری فارسی به انگلیسی

fill

شغل عوض کردن

دیکشنری فارسی به انگلیسی

drift

شغل قضاوت

دیکشنری فارسی به انگلیسی

judgeship

شغل کتابداری

دیکشنری فارسی به انگلیسی

librarianship

شغل مستم مهارت در کارهای دستی

دیکشنری فارسی به انگلیسی

handicraft

شغل نویسندگی

دیکشنری فارسی به انگلیسی

authorship

شغلی

دیکشنری فارسی به انگلیسی

occupational, professional, vocational

شغل و عمل

فرهنگ گنجواژه

کار و پیشه.

شغل و مقام

فرهنگ گنجواژه

کار.

شغل دغل

گویش مازنی

آشوب - هرکه هرکه - خر تو خر

شغله

گویش مازنی

گردویی که از آن به عنوان تیله استفاده کنند

شغل آزاد

واژه نامه آزاد

پیشه ای جز شغل دولتی که هر لحظه قابل تغییر است.

شغل کاذب

واژه نامه آزاد

False Job.

جست وجوی هم قافیه

هم شغل

لغت نامه دهخدا

هم شغل . [ هََ ش ُ ] (ص مرکب ) همکار. همحرفه . دو تن که شغل یکسان دارند. رجوع به همکار شود.

مشغل

لغت نامه دهخدا

مشغل . [ م ُ غ َ ] (ع ص ) کاردار و مشغول در کار. (ناظم الاطباء).

مشغل

لغت نامه دهخدا

مشغل . [ م ُ غ ِ ] (ع ص ) کسی که در کار دارد خود را. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).

اشغل

لغت نامه دهخدا

اشغل . [ اَ غ َ ] (ع ن تف )درکارتر. مشغول تر. شُغِل َ عنه بکذا (بصیغه ٔ مجهول )؛یعنی از آن بدین سرگرم شد و گویند: ما اشغله (بصیغه ٔ تعجب ) و این شاذ است زیرا از مجهول صیغه ٔ تعجب بنانمیشود زیرا بصیغه ٔ اسم مفعول است و تعجب از فعل فاعل است . همچنین صفت تفضیل هم مانند تعجب است

ام شغل

لغت نامه دهخدا

ام شغل . [ اُم ْ م ِ ش ُ ] (ع اِ مرکب ) درباره ٔ کسی گویند که عزم کاری کند ولی به اتمام نرساند، اصلش چنان است که گویند: زنی پی کاری میرفت در این بین حیض بروی عارض شد و بدون انجام کار برگشت . (از المرصع).

اشغل

دیکشنری عربی به فارسی

بکارگماشتن , گرفتن , استخدام کردن , نامزدکردن , متعهد کردن , از پيش سفارش دادن , مجذوب کردن , درهم انداختن , گيردادن , گروگذاشتن , گرودادن , ضامن کردن , عهد کردن , قول دادن

مشغل

دیکشنری عربی به فارسی

گرداننده , عمل کننده , تلفن چي

جواز شغل

دیکشنری فارسی به عربی

اجازة

باز پس گیری شغل

دیکشنری فارسی به انگلیسی

reinstatement

باقی ماندن شغل

دیکشنری فارسی به انگلیسی

continue

پیشنهاد کردن برای شغل

دیکشنری فارسی به انگلیسی

nominate

برکنار کردن از شغل

دیکشنری فارسی به انگلیسی

deprive, displace

به خاطر شغل

دیکشنری فارسی به انگلیسی

ex officio

داوطلب شغل

دیکشنری فارسی به انگلیسی

nominee

فهرست انتظار شغل

دیکشنری فارسی به انگلیسی

waiting list

تعدد شغل

دیکشنری فارسی به انگلیسی

pluralism

رها کردن شغل

دیکشنری فارسی به انگلیسی

vacate

مقام یاشغل

دیکشنری فارسی به عربی

مهنة

وابسته به شغل

دیکشنری فارسی به انگلیسی

professional

وارد به شغل

دیکشنری فارسی به انگلیسی

into

منصوب شدن به شغل

دیکشنری فارسی به انگلیسی

fill

منصوب کردن به شغل

دیکشنری فارسی به انگلیسی

fill

مستقل از نظر شغل

دیکشنری فارسی به انگلیسی

self-employed

نامزد شغل

دیکشنری فارسی به انگلیسی

nominee

کاندید شغل

دیکشنری فارسی به انگلیسی

مقاله درباره شغل نویسنده

معنی لغوی شغل در فرهنگ لغت نامه ها

مقاله کامل درباره تجزيه و تحليل شغل

شغل کتابدار

نامه ,دهخدا ,فارسی ,اقرب ,الارب ,الموارد ,نامه دهخدا ,منتهی الارب ,اقرب الموارد ,ناظم الاطباء ,فرهنگ فارسی ,منتهی الارب آنندراج
مشخصات
آخرین جستجو ها